زنده گي

‏شانه ام درمند تايپ است، معده ام، زخم غذا، روحم، رنجور غربت، تنم،  خسته از تنهايي، اما باز مي خندم و مي گردم، زنده گي بايد كرد، زنده گي.

سهم من

سهم اين شب هاي من از خيابان استقلال استانبول: فريادهاي خشن تركي، تماشاي جوانان ماسك دار، انبوه پليس هاي عصباني، طعم گاز اشك آور و بي خوابي. 

یک خیابان خوشمزه

این وبلاگ هی قربانی می شود، این یکی دو ماه قربانی انتخابات شد، ولی خب، به سگ جانی عادت کرده، مثل خودم، پس دوباره می نویسمش. این روزها از استانبول می نویسمش، جایی نزدیکی میدان تقسیم، که هیچ خبری از آن روزهای شلوغش نیست ولی خیابان استقلال کماکان شلوغ است، پر از آدم ها، غذاهای خوشمزه، موسیقی، مشروب، پر از زندگی، شادی، آزادی و لذت. خیابان استقلال، یکی از جهانی ترین مکان هایی است که تاکنون دیده ام، کاش خانه همین نزدیکی ها یافت شود، یعنی پولش خیلی زیاد نباشد که حسرت به دل نمانم. 

مرده شور

کوالالامپور از جمله دوست داشتنی های زندگی من است. طبیعت زیبا، زندگی آرام و آسان، تنوع فرهنگی بالا، زنده بودن شهر، توسعه یافتگی و ..... این روزها اما عرب ها خیلی زیاد شده اند، با جیب پر پول، ولخرجی مدام و میزبان هم خشنود از آمدن شان. گاه چنان زیاد هستند که فکر می کنی در خیابان یک عربی داری چرخ می زنی. دو روز پیش رفته بودم رستوران، تونل مانند شده بود. خانواده های عرب که می آیند، با دیوارهای پیش ساخته چوبی، حصار می سازند برایشان، تا زنان پشت دیوار بتوانند روبنده بالا بزنند و غذا بخورند. جالب اینکه از رستوران می زنند بیرون، دست در دست مردان شلوارک پوش چشم چران خویش، به تماشای رقاصه ها در کلاب های فلان و چنان می نشینند. مرده شور برخی از سبک های دین ورزی را ببرند که سر و تهش معلوم نیست و معمولا جز محدودیت برای شخص و دیگران چیزی به همراه ندارد.

قصه من و هان، دختري كه به وقت ٣٦ سالگي ام رفت

هان، سه سال از من كوچكتر بود، دختري مهربان، شاد و پرانرژي، اهل فيليپين، در جزیره بالی اندونزی با او آشنا شدم. جهانگرد، به قول خودش عاشق زندگي گنجشكي. به اندازه كافي زيبا، يعني از سر من زياد، دوست داشتني و صميمي. مي خواست در ٤٥ سالگي بميرد، خاكستر تنش را نذر آب هاي نيل كرده بود، سفر آخرش را مصر نوشته بود. مي گفت زندگي مثل يك پارتي است، دو ساعته، سه ساعت بموني بزني بيرون، هم پارتي رو فهميدي، هم شنگولي، بيشتر موندن يعني تلوتلو خوردن و تهش هم جنازه بيرون آمدن. در روزهاي شلوغي كار من با هم آشنا شديم و بودن مشترك را شروع كرديم، خوب و قوي، با كلي آرزو. اندك اندك هم من كم آوردم. هان مي خواست كنسرت برود، من مي خواستم خبر روحاني را كار كنم، مي خواست برقصد، من حواسم به انصراف عارف بود، مي خواست بخندد، من گيج گازانبر قاليباف بودم، مي خواست بگردد، من منتظر بيانيه خاتمي بودم. هان با من بودم، من هم با او، ولي نصفه، نيمه جان، با يك هوو. مي رنجيد از اين غرق كار بودن من ولي تاب مي آورد، بارها گفت كسي كه بخواهد زن يك روزنامه نگار باشد، خيلي احمق است. در ٢٣ روزي كه بود، ١٤ روزش اين را گفت، من همه اش موكول مي كردم به پس از انتخابات، ولي باز هم وفا نكردم به وعده اي كه به او و خودم داده بودم. ولي او وفا كرد به وعده هايي كه به خودش داده بود، اينكه زندگي كنند و از زندگي اش لذت ببرد. و همين ها شد كه هان رفت، قرار بود روز تولدم برويم شامپاين خوري، ولي نشد. اينك من مانده ام، تنهايي تولد و هاني كه رفته است. حس مي كنم براي دومين بار در زندگي مزه طلاق را چشيدم، دوباره من مانده ام و همدم همواره ام؛ روزنامه نگاري.