هان، سه سال از من كوچكتر بود، دختري مهربان، شاد و پرانرژي، اهل فيليپين، در جزیره بالی اندونزی با او آشنا شدم. جهانگرد، به قول خودش عاشق زندگي گنجشكي. به اندازه كافي زيبا، يعني از سر من زياد، دوست داشتني و صميمي. مي خواست در ٤٥ سالگي بميرد، خاكستر تنش را نذر آب هاي نيل كرده بود، سفر آخرش را مصر نوشته بود. مي گفت زندگي مثل يك پارتي است، دو ساعته، سه ساعت بموني بزني بيرون، هم پارتي رو فهميدي، هم شنگولي، بيشتر موندن يعني تلوتلو خوردن و تهش هم جنازه بيرون آمدن. در روزهاي شلوغي كار من با هم آشنا شديم و بودن مشترك را شروع كرديم، خوب و قوي، با كلي آرزو. اندك اندك هم من كم آوردم. هان مي خواست كنسرت برود، من مي خواستم خبر روحاني را كار كنم، مي خواست برقصد، من حواسم به انصراف عارف بود، مي خواست بخندد، من گيج گازانبر قاليباف بودم، مي خواست بگردد، من منتظر بيانيه خاتمي بودم. هان با من بودم، من هم با او، ولي نصفه، نيمه جان، با يك هوو. مي رنجيد از اين غرق كار بودن من ولي تاب مي آورد، بارها گفت كسي كه بخواهد زن يك روزنامه نگار باشد، خيلي احمق است. در ٢٣ روزي كه بود، ١٤ روزش اين را گفت، من همه اش موكول مي كردم به پس از انتخابات، ولي باز هم وفا نكردم به وعده اي كه به او و خودم داده بودم. ولي او وفا كرد به وعده هايي كه به خودش داده بود، اينكه زندگي كنند و از زندگي اش لذت ببرد. و همين ها شد كه هان رفت، قرار بود روز تولدم برويم شامپاين خوري، ولي نشد. اينك من مانده ام، تنهايي تولد و هاني كه رفته است. حس مي كنم براي دومين بار در زندگي مزه طلاق را چشيدم، دوباره من مانده ام و همدم همواره ام؛ روزنامه نگاري.