داشتم تند تند می رفتم به قراری خوش خوشانه با دوستی برسم و فکرم را جمع و جور می کردم که چه بگویم، یهو خواهرم زنگ زد و بدون مقدمه گفت خاله فوت کرده است. خاله هم گویا بدون مقدمه فوت کرده است، می دانستم بیماری هایی دارد ولی نه اینقدر که به مرگ منتهی شود. بعد هم گوشی را داد به دختر خاله که من تسلیت بگویم، معذرت بخواهم و این حرف ها. با وجود اینکه خوب زر می زنم، این دفعه واقعا نتوانستم و نفهمیدم چی گفتم، یه چیزایی گفتم. خاله جان را یادم نمی آید آخرین بار کی دیدم، گمانم دو سال و اندی پیش بود، ولی از همان دیدارهای اندک، بوسه های مکررش را خوب یادم هست، اینقدر می بوسید آدم را، که وسط کار، خیس شده، هی دلم می خواست بگویم بسه دیگه خاله. من عمو نداشتم به کل، حالا یک دانه خاله هم نیست، دارم فکر می کنم به پدر و مادرم که تنهاتر شده اند از دیروز. بچه ها رفته اند، بستگان هم می روند، زندگی است دیگر، لعنتی است معمولا، کاریش هم نمی شود کرد.